بازشناسی



از اخرین مطلبم در اینجا خیلی گذشته، وقتی برگشتم و خواندم دیدم حدودا یک سال بیشتر است که اینجا مانند اکثر دیگر وبلاگ هایم یادم رفته و ققنوس را رها کرده ام.

اما در اینستاگرام(melikamosadeghi)کمی و بیش نوشتم و در نشریه ژنر.

اگر به تاریخ این روزها بخواهم حرف بزنم. بهار است و شیرازیم . جالب تر اردی بهشت پهن شده کف شهر اما ما در خانه مانده ایم. 

(کرونای نفس گیر آمده است بیخ گوشمان) از اواسط اسفند، ترسان به شیراز برگشتم و نمی دانم حال تهران چگونه است/

می ترسیم، هم برای خودمان هم برای عزیزانمان. باورم نمی شود حتی به بهار دست ندادم و بر روی هیچ کدام از بهارنارنج های خانه دست نکشیدم.

بیگانگی و غربت محصول این روزهاست . انگار برای اولین بار همه می دانیم، همه خطرناکند. انگار برای اولین بار لایحه ی حقوق بیماران وسواسی تصویب شده باشد و بگوییم شما حق دارید آن ها هم شاید پوزخند می زنند و می گویند دیدید راست می گفتیم ! و همچنان که چشمانشان را تنگ کرده اند به ما می گویند: همه جا آلوده است!

امروز به دفترپیشخوانی نزدیک خانه امان رفتم تا کد بورس را برای خانواده فعال کنم. همیشه از بورس بدم می آمد همیشه حس می کنم یک روز فرو می پاشد. شاید بخاطر فیلم های سینمایی امریکایی ست. پس چرا کد گرفتم؟ واضح است . ما گله ی دولتیم! 

چند هفته است از آن روز که فهمیدم همه ی قرار مدار هایم با عرفان باید به شکل دیگری رقم بخورد و آن تاریخ هایی که قبلا گفته است از روی حواس پرتی بوده. 

بدیهی بود، دلگیر شدم عصبی شدم در اولین قضاوت فکر کردم احمق واقع شده ام رژیم سالم خوری را رها کردم و درس خواندن منظم ام را و حتی ورزش.

فکر کنم این حجم ناراحتی برای همچین موضوع قابل تغییری کمی خنده دار باشد البته الان . شاید تاثیر دلتنگی این مدت هم دخیل بوده ! چه میدانم.

حالا آمده ام . از گذشته بار ها عبور کرده ام و در حالِ آینده بخاطر زندگی، زندگی کرده ام.

دوباره و از اول . عبور و آمدن یعنی همین. 


شاید سخت ترین سوال ممکن این باشه که من کیستم؟

و اکثرا زمانی این من، تعریف میشه که ما خودمون رو در بافت دیگران تعریف می کنیم. مثلا من دانشجو روانشناسی ام . یعنی اجتماعی از دیگرانی وجود دارد که روانشناسی می خوانند و من یکی از آنانم. 

ایا حقیقتا بدون دیگران، من بودن را پیدا می کردیم. آیا اگر تویی نبود، به شحصه می فهمیدیم من  وجود دارم؟

چند روزیه به تنهایی فکر میکنم. اگر می گوییم تنهاییم یعنی چه

من فکر می کنم در واضح ترین حالتش دو قضیه رو شامل میشه

یا دیگرانی وجود ندارند که این من رو هویت ببخشن

یا من دیگه نمیخوام به من بودن بقیه هویت ببخشم

حالا سوال بعدی پیش میاد؟

چقدر از تنهایی هایی که توی زندگیمون تجربه کردیم دست خودمونه؟

وچقدر تنهایی هایی که از سمت دیگران بر ما تحمیل شده اونا رو به ویژگی های خودمون نسبت دادیم، خودمون رو تحقیر کردیم و در نهایت با یک شعار قشنگ که من از تنهاییم لذت می برم ، حس های بدمون رو نادیده گرفتیم.

نظر شما جیه؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها