شاید سخت ترین سوال ممکن این باشه که من کیستم؟
و اکثرا زمانی این من، تعریف میشه که ما خودمون رو در بافت دیگران تعریف می کنیم. مثلا من دانشجو روانشناسی ام . یعنی اجتماعی از دیگرانی وجود دارد که روانشناسی می خوانند و من یکی از آنانم.
ایا حقیقتا بدون دیگران، من بودن را پیدا می کردیم. آیا اگر تویی نبود، به شحصه می فهمیدیم من وجود دارم؟
چند روزیه به تنهایی فکر میکنم. اگر می گوییم تنهاییم یعنی چه
من فکر می کنم در واضح ترین حالتش دو قضیه رو شامل میشه
یا دیگرانی وجود ندارند که این من رو هویت ببخشن
یا من دیگه نمیخوام به من بودن بقیه هویت ببخشم
حالا سوال بعدی پیش میاد؟
چقدر از تنهایی هایی که توی زندگیمون تجربه کردیم دست خودمونه؟
وچقدر تنهایی هایی که از سمت دیگران بر ما تحمیل شده اونا رو به ویژگی های خودمون نسبت دادیم، خودمون رو تحقیر کردیم و در نهایت با یک شعار قشنگ که من از تنهاییم لذت می برم ، حس های بدمون رو نادیده گرفتیم.
نظر شما جیه؟
درباره این سایت